بنجامین پوسید. از بین اون همه شاخ و برگ، فقط یکی از شاخه های بالایی حالش خوب بود؛ با یه برگ سبز و یه جوونه. اما چه فایده که تموم شاخه و برگای دور و برش ده روزی بود که خشک شده بودن و داشتن می ریختن، یه جورایی اون شاخه ی سبز هم محکوم بود به پوسیدن :)

بعضی از آدما هم اینجورین، نه؟! هر چقد مقاومت کنی آخرش باید تسلیم بشی؟!

شاخه ی سبز و جدا کردم به نیت قلمه زدن، که خودش جدا ریشه بزنه بکارمش. ولی اونم بعد دو هفته مراقبت های ویژه خشکید، طاقت جدایی نداشت فکر کنم :( 

سانسوریا هم بعد چهار سال زندگی توی خونمون پوسید. پوسیدن کاکتوسا خیلی دردناکه به نظرم :) اصلا به قیافشون نمیاد. ممکنه مدت ها ریشه شون و توشون پوسیده باشه، اما از ظاهرشون هیچی معلوم نباشه. شب می خوابی، صبح پا میشی میبینی ای بابا این که حالش خوب بود چرا انقد مچاله شد یهوو .

فکر کنم زندگی بعضی از آدما هم شبیه همین کاکتوساس. 

پ.ن: اولش میخواستم عنوانش باشه " سرگذشت عجیب بنجامین " بعد دیدم بیشتر در مورد پوسیدگیه

توی گلدون هر کدومشون بذرای جدید کاشتم، بنجامین جاشو داده به جوونه های ریز آویشن،  سانسوریا هم جاشو داده به گلای اطلسی که فروردین کاشته بودم، الان دیگه بزرگ شدن ولی هنوز گل ندادن :) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها